در میان انبوه ابرشرورهای دنیای مارول، شخصیتهایی وجود دارند که قدرتشان نه از جهشهای ژنتیکی، نه از فناوریهای پیشرفته و نه از جادوی باستانی، بلکه از یک استعداد انسانی تکاملیافته و مرگبار سرچشمه میگیرد. بولزآی (Bullseye) یکی از برجستهترین نمونههای این دسته از تبهکاران است؛ یک قاتل بیرحم با توانایی خارقالعاده در پرتاب هر شیء به عنوان یک سلاح کشنده با دقتی بینقص. او نه تنها یک مزدور خطرناک، بلکه یک سایکوپات تمامعیار و دشمن قسمخوردهی دردویل (Daredevil) است که با حضور خود، وحشت را در خیابانهای هلز کیچن (Hell’s Kitchen) حاکم میکند.
در سریال تحسینشدهی دردویل از نتفلیکس که بخشی از دنیای سینمایی مارول (MCU) محسوب میشود، ما با نسخهای پیچیده و تراژیک از این شخصیت به نام بنجامین “دکس” پویندکستر (Benjamin “Dex” Poindexter) آشنا میشویم. این نسخه، عمق روانشناختی بینظیری به بولزآی بخشید و او را از یک قاتل تکبعدی به یک شخصیت چندلایه با گذشتهای دردناک تبدیل کرد. این مطلب به طور کامل به بررسی این شخصیت، از دوران کودکی پرآشوب تا تبدیل شدن به سلاح مرگبار ویلسون فیسک (Wilson Fisk) میپردازد.
فهرست مطلب
ریشههای تاریکی: کودکی بنجامین پویندکستر
داستان بنجامین پویندکستر از همان ابتدا با تراژدی و اختلال گره خورده است. او در پورتسموث، نیوهمپشایر به دنیا آمد و از کودکی، والدینش در آموزش مفاهیم درست و غلط به او ناتوان بودند. بنجامین به جای عشق، بیشتر خشم و غضب آنها را تجربه میکرد. پس از مرگ والدینش در شرایطی نامعلوم، او به عنوان یک یتیم به خانه پسران لیند هرست (Lyndhurst Home for Boys) فرستاده شد.
در آنجا بود که استعداد ذاتی و شگفتانگیز او برای اولین بار شکوفا شد: دقت بینقص در پرتاب. او به تیم بیسبال یتیمخانه پیوست و خیلی زود به بهترین پرتابکنندهی تیم تبدیل شد.
یک بازی بینقص و اولین قتل
رابطهی دکس با مربی تیم، بردلی (Coach Bradley)، نقطهی عطفی در زندگی او بود. بردلی استعداد دکس را تحسین میکرد و به او توجه ویژهای داشت. این توجه، برای پسری که همیشه تنها بود، حکم همه چیز را داشت. قبل از یک بازی مهم، بردلی یک دستکش بیسبال نو به عنوان هدیه به دکس داد و این حرکت، دکس را غرق در شادی کرد.
در طول بازی، دکس بینظیر بود. او یک بازی بینقص (Perfect Game) را رقم میزد و هیچکدام از بازیکنان حریف نمیتوانستند به توپهای او ضربه بزنند. اما در اوج بازی، مربی بردلی تصمیم گرفت او را از زمین بیرون بکشد تا به بازیکنان دیگر هم فرصت بازی بدهد. این تصمیم برای دکس قابل هضم نبود. او التماس کرد که در زمین بماند و با چشمانی اشکبار توضیح داد که حس میکند اگر یک بازی بینقص داشته باشد، شاید والدینش بازگردند. مربی بردلی سعی کرد به او توضیح دهد که هیچ چیز نمیتواند والدینش را برگرداند.
این حس طرد شدن و خیانت، خشم خفتهی درون دکس را بیدار کرد. او که روی نیمکت نشسته بود، یک توپ بیسبال را برداشت. در یک لحظه، تمام خشم و حس خیانتی که در وجودش فوران میکرد، در آن توپ متمرکز شد. او با تمام قدرت توپ را نه به سمت هدف، بلکه به سمت یک تیرک فلزی پرتاب کرد. با دقتی مرگبار که بعدها به امضای او تبدیل شد، توپ کمانه کرد و با شدتی وحشتناک به سر مربی بردلی برخورد کرد و در جا او را کشت. این اولین قتل بنجامین پویندکستر بود؛ قتلی که به عنوان یک حادثه تلخ ثبت شد، اما در حقیقت، اولین نمایش توانایی هولناک و روان از هم گسیختهی او بود.
در جستجوی یک ستاره شمالی
پس از مرگ بردلی، دکس برای درمان به موسسه روانپزشکی ریویرا (Riviera Psychiatric Institute) فرستاده شد. در آنجا، او تحت درمان روانشناسی به نام آیلین مرسر (Eileen Mercer) قرار گرفت. خانم مرسر اولین کسی بود که توانست به دنیای تاریک دکس نفوذ کند. او به دکس کمک کرد تا احساساتش را بشناسد، همدلی را بیاموزد و برای کنترل خشمش ساختار و قوانینی ایجاد کند.
آیلین مرسر به «ستاره شمالی» (North Star) دکس تبدیل شد؛ تنها نقطهی اتکا و راهنمای او در دنیایی که برایش خالی و بیمعنا بود. اما این پناهگاه نیز دوام نیاورد. خانم مرسر به سرطان مبتلا شد. در آخرین جلسه درمانیشان، دکس که از فکر از دست دادن تنها حامیاش ویران شده بود، در اوج ناامیدی و خشم به او گفت که میخواهد او را بکشد تا برای ترک کردنش او را مجازات کند. خانم مرسر با آرامش به او توضیح داد که مرگ بخشی طبیعی از زندگی است و او باید یک «ستاره شمالی» جدید پیدا کند؛ کسی با قلبی مهربان که راه را به او نشان دهد. مرگ مرسر، دکس را دوباره در تاریکی مطلق رها کرد.
ساختاری برای بقا: ارتش، FBI و یک وسواس جدید
دکس برای زنده ماندن به ساختار نیاز داشت. او به ارتش ایالات متحده پیوست، جایی که توانست مهارتهای تیراندازی خود را تقویت کند و از نظم و انضباط نظامی به عنوان سپری برای کنترل شیاطین درونش استفاده کند. پس از ارتش، او مدتی در مرکز پیشگیری از خودکشی بروکلین کار کرد.
در آنجا بود که او «ستاره شمالی» جدید خود را پیدا کرد: همکارش، جولی بارنز (Julie Barnes). دکس به شکلی ناسالم شیفتهی جولی شد. او از دور جولی را زیر نظر میگرفت، حرکاتش را تقلید میکرد و سعی میکرد با الگوبرداری از او، احساسات انسانی را تجربه کند. این وسواس فکری، تلاشی ناامیدانه برای پر کردن خلأیی بود که مرگ آیلین مرسر در وجودش ایجاد کرده بود. پس از اینکه جولی آن مرکز را ترک کرد، دکس به FBI پیوست. او یک مامور میدانی و تکتیرانداز استثنایی شد. ساختار خشک و قوانین سختگیرانهی FBI به او کمک میکرد تا روان پریشان خود را تحت کنترل نگه دارد، اما وسواس او نسبت به جولی همچنان در پسزمینه ادامه داشت.
مهره کینگپین: سقوط یک مامور فدرال
نقطه عطف داستان دکس زمانی فرا میرسد که ویلسون فیسک، ملقب به کینگپین (Kingpin)، با FBI معامله میکند تا از زندان آزاد شود. دکس به عنوان بخشی از تیم محافظان فیسک برای انتقال او به یک هتل مجلل گماشته میشود.
کمین و نمایش مهارت
در حین انتقال، کاروان FBI توسط سندیکای آلبانیاییها مورد حمله قرار میگیرد. در هرج و مرج حاصل، تقریباً تمام ماموران کشته میشوند و دکس زخمی میشود. وقتی به هوش میآید، میبیند که تبهکاران در حال تلاش برای کشتن فیسک هستند. دکس با یک تپانچه، به تنهایی با آنها مقابله میکند. او با دقتی فرا انسانی، گلولهها را از سطوح مختلف کمانه میدهد و دشمنان را یکی پس از دیگری از پا در میآورد. حتی پس از تمام شدن گلولهها، اسلحه خالی خود را با چنان دقتی پرتاب میکند که دو مهاجم را از پا در میآورد.
این نمایش مرگبار، توجه ویلسون فیسک را جلب میکند. فیسک، که خود یک استاد روانشناسی و دستکاری ذهن است، فوراً متوجه استعداد و مهمتر از آن، آسیبپذیری روانی دکس میشود.
شروع بازی روانی فیسک
فیسک شروع به دستکاری ماهرانه دکس میکند. او از طریق عواملش، گذشتهی دکس و جلسات درمانیاش با آیلین مرسر را به دست میآورد و نقاط ضعف او را شناسایی میکند.
- ایجاد حس همدردی: فیسک به دکس میگوید که رسانهها و FBI قدر قهرمانی او را در نجات جانش نمیدانند و او را مقصر این فاجعه جلوه میدهند. او خود را با دکس همدل نشان میدهد و به او القا میکند که هر دو قربانی یک سیستم ناعادل هستند.
- ارائه یک هدف جدید: فیسک متوجه میشود که دکس به یک «ستاره شمالی» نیاز دارد. او به آرامی خود را به عنوان آن راهنما و مرشد جدید معرفی میکند؛ کسی که برخلاف دیگران، استعداد دکس را درک میکند و آن را تحسین میکند.
- تلهی جولی بارنز: بزرگترین و بیرحمانهترین حرکت فیسک، استفاده از جولی بارنز است. او ترتیب میدهد که جولی در همان هتلی که دکس کار میکند، استخدام شود. این دو با هم ملاقات میکنند و برای اولین بار، دکس طعم یک زندگی عادی و یک رابطهی سالم را میچشد. این دقیقاً همان چیزی بود که فیسک میخواست: دادن امید به دکس، فقط برای اینکه بعداً آن را به وحشیانهترین شکل ممکن از او بگیرد.
تبدیل شدن به دردویل دروغین
نقشهی اصلی فیسک، بیاعتبار کردن دردویل واقعی، مت مورداک (Matt Murdock)، بود. او یک کپی دقیق از لباس دردویل ساخت و آن را به دکس داد. دکس، با پوشیدن این لباس، به سلاح فیسک تبدیل شد. او به دفتر روزنامه نیویورک بولتن (New York Bulletin) حمله کرد و در مقابل چشمان کارن پیج (Karen Page)، چندین نفر را به قتل رساند و این جنایت را به نام دردویل ثبت کرد. او همچنین به کلیسایی که مت مورداک در آن پناه گرفته بود حمله کرد و نبردی حماسی با دردویل واقعی داشت.برای دکس، این ماسک چیزی فراتر از یک لباس مبدل بود. این همان چیزی بود که به او اجازه میداد بدون قضاوت دیگران، خود واقعیاش باشد؛ یک قاتل دقیق و کارآمد که حالا به عنوان یک «قهرمان» (در چشم فیسک) عمل میکرد.
تولد بولزآی: خیانت، انتقام و شکستن
نقطه اوج دستکاری فیسک، قتل جولی بارنز بود. پس از اینکه دکس کاملاً به فیسک وفادار شد، فیسک دستور قتل جولی را صادر کرد و آن را طوری صحنهسازی کرد که دردویل مقصر به نظر برسد. این ضربه، دکس را کاملاً در هم شکست و او را به طور کامل به آغوش فیسک و نفرت از دردویل سوق داد.
اما دردویل واقعی، حقیقت را برای دکس فاش میکند: این فیسک بود که جولی را کشت. این افشاگری، دنیای دکس را ویران میکند. «ستاره شمالی» جدید او، کسی که به او اعتماد کرده بود، به او خیانت کرده بود. خشم دکس این بار به سمت فیسک نشانه میرود.
او در مراسم عروسی ویلسون فیسک و ونسا ماریانا (Vanessa Marianna)، با لباس دردویل ظاهر میشود و تلاش میکند تا فیسک و ونسا را بکشد. این منجر به یک نبرد سه جانبهی وحشیانه میان دردویل، فیسک و دکس میشود. در نهایت، فیسک غولپیکر با دستان خالی، دکس را شکست میدهد. او دکس را بلند کرده و با تمام قدرت کمرش را به لبهی یک دیوار میکوبد و ستون فقرات او را خرد میکند.
در صحنهی پس از تیتراژ فصل سوم، ما بدن فلج دکس را روی تخت جراحی میبینیم. جراحان در حال انجام یک عمل آزمایشی برای تقویت ستون فقرات شکسته او با چارچوبی از فلز کاگمیوم (Cogmium Steel) هستند. چشمان دکس باز میشود و در مرکز آن، یک هدف (Bullseye) نمایان میشود. این لحظه، تولد رسمی بولزآی است؛ مردی که نه تنها از نظر روانی، بلکه حالا از نظر فیزیکی نیز بازسازی شده تا به ماشین کشتار نهایی تبدیل شود.
تواناییها و مهارتها: مردی که هرگز خطا نمیکند
قدرت اصلی دکس، استعداد ذاتی و فرا انسانی او در دقت است.
- دقت بینقص (Perfect Accuracy): او میتواند هر شیء، از لوازم اداری و توپهای شیشهای گرفته تا کارتهای اعتباری و حتی دندان خودش را با دقتی مرگبار پرتاب کند. او به طور غریزی زوایا، سرعت و مسیر کمانه کردن اجسام را محاسبه میکند.
- استاد تیراندازی و مبارز تن به تن: آموزشهای او در ارتش و FBI او را به یک تکتیرانداز و مبارز ماهر تبدیل کرده است. او در استفاده از انواع سلاحهای گرم مهارت دارد.
- هوش تاکتیکی: اگرچه او به اندازهی فیسک یک استراتژیست نیست، اما در میدان نبرد بسیار خلاق و تاکتیکی عمل میکند و از محیط اطرافش به عنوان سلاح استفاده میکند.
جمعبندی: یک شرور تراژیک و فراموشنشدنی
بنجامین «دکس» پویندکستر، یا همان بولزآی دنیای سینمایی مارول، یکی از پیچیدهترین و خوشساختترین ابرشرورهایی است که تا به حال به تصویر کشیده شده است. او یک هیولای خالص نیست، بلکه محصولی تراژیک از یک کودکی دردناک، بیماری روانی و دستکاریهای بیرحمانه است. داستان او، یک مطالعهی موردی جذاب در مورد چگونگی شکلگیری یک سایکوپات و نیاز دائمی او به یک راهنما یا «ستاره شمالی» برای تعریف هویتش است.سفر او از یک پسر یتیم و آسیبدیده به یک مامور FBI، سپس به عروسک خیمهشببازی کینگپین و در نهایت به بولزآی، داستانی پر از وحشت، هیجان و اندوه است. او یادآوری میکند که گاهی اوقات، خطرناکترین دشمنان، کسانی نیستند که با قدرتهای کیهانی به دنیا میآیند، بلکه کسانی هستند که در تاریکی روان خودشان ساخته میشوند.