در دنیای سینما، برخی همکاریها آنقدر هیجانانگیز هستند که از لحظهی اعلام، به یکی از مورد انتظارترین رویدادهای سال تبدیل میشوند. همکاری دوبارهی مایک فلنگن (Mike Flanagan)، استاد مدرن ژانر وحشت روانشناختی، با استیون کینگ (Stephen King)، پادشاه بیچونوچرای داستانهای دلهرهآور، دقیقاً یکی از همین رویدادهاست. اما این بار، حاصل این همکاری یک فیلم ترسناک نیست؛ بلکه یک اثر عمیقاً فلسفی، احساسی و تکاندهنده به نام زندگی چاک (The Life of Chuck) است که قلب شما را به تسخیر خود درمیآورد.
این فیلم که بر اساس نوولایی به همین نام از مجموعه داستان کوتاه «اگر خونریزی کند» (If It Bleeds) نوشتهی استیون کینگ ساخته شده، اثری است که جاهطلبیهای روایی کریستوفر نولان را با گرمای انسانی آثار فرانک کاپرا پیوند میزند و در نهایت به یک تجربهی سینمایی منحصربهفرد و فراموشنشدنی تبدیل میشود.
با حضور ستارگانی چون تام هیدلستون (Tom Hiddleston)، مارک همیل (Mark Hamill)، چیویتل اجیوفور (Chiwetel Ejiofor) و کارن گیلان (Karen Gillan)، «زندگی چاک» نه تنها یک اقتباس وفادارانه، بلکه یک اثر هنری مستقل است که ثابت میکند فلنگن و کینگ در به تصویر کشیدن جنبههای لطیف و عمیق انسانیت نیز به اندازهی خلق ترس، استاد هستند. این فیلم یک مرثیهی زیبا برای یک زندگی معمولی و در عین حال، سرودی برای این ایده است که هر زندگی، هر چقدر هم ساده به نظر برسد، در درون خود یک جهان کامل را جای داده است.
- هشدار اسپویل: این مطلب ممکن است داستان زندگی چاک را لو بدهد.
فهرست مطلب
داستان فیلم زندگی چاک: روایتی معکوس از یک عمر
یکی از جادوییترین و در عین حال چالشبرانگیزترین جنبههای زندگی چاک، ساختار روایی غیرخطی و معکوس آن است. فیلم، درست مانند نوولای کینگ، داستان زندگی مردی به نام چارلز «چاک» کرنتز (با بازی تام هیدلستون) را در سه پردهی مجزا روایت میکند، اما این روایت از انتها به ابتدا صورت میگیرد. این ساختار هوشمندانه، تماشاگر را وادار میکند تا مانند یک کارآگاه، قطعات پازل زندگی یک مرد عادی را کنار هم بگذارد و در نهایت به درکی عمیق و شگفتانگیز از او و جهان پیرامونش برسد.
پرده اول (که در واقع فصل پایانی زندگی چاک است): ۳۹ تشکر بزرگ، چاک!
فیلم با فضایی آخرالزمانی و وهمآلود آغاز میشود. دنیا به آرامی در حال فروپاشی است. زمینلرزههای مداوم، قطعی اینترنت و یک حس فراگیر از پایان، همه جا را فرا گرفته است. در میان این هرجومرج، یک پدیدهی عجیب و غیرقابل توضیح در حال رخ دادن است: تصویر چهرهی یک مرد میانسال و خوشبرخورد به نام چاک، بر روی بیلبوردها، تبلیغات تلویزیونی و پوسترهای شهری ظاهر میشود و در کنار آن، عباراتی مانند «۳۹ تشکر بزرگ، چاک!» به چشم میخورد.
ما این فصل را از دیدگاه مارتی اندرسون (با بازی چیویتل اجیوفور)، یک معلم مدرسه، دنبال میکنیم که با این معمای عجیب درگیر شده است. او نمیداند چاک کیست، اما حضور همهجایی او در حالی که جهان در حال نابودی است، او را به فکر فرو میبرد. این بخش از فیلم، با مهارت فلنگن در ایجاد تعلیق و وحشت خزنده، فضایی شبیه به سریال منطقه گرگ و میش (The Twilight Zone) را تداعی میکند. این یک معمای اگزیستانسیال است: چرا در آستانهی پایان جهان، زندگی یک حسابدار معمولی باید اینقدر مهم باشد؟
پرده دوم: کنسرت خیابانی
در این بخش به گذشته سفر میکنیم و چاک را در میانسالی میبینیم. او که یک حسابدار محتاط و تا حدی خستهکننده است، در حال قدم زدن در خیابان با یک درامر خیابانی (با بازی تیلور گوردون) مواجه میشود. موسیقی پرشور درامر، روحی را در چاک بیدار میکند که سالها سرکوب شده بود. او کیفش را به زمین میاندازد و در یک لحظهی رهاییبخش و الهامبخش، شروع به رقصیدن در وسط خیابان میکند. این رقص بداهه، که با همراهی دختری جوان (با بازی آنالیس باسو) که به تازگی قلبش شکسته، کامل میشود، یکی از زیباترین و تلخوشیرینترین سکانسهای فیلم است. این لحظه نمادی از شکستن چارچوبها و پذیرش زیباییهای غیرمنتظرهی زندگی است؛ یک تصمیم کوچک که مسیر درونی یک فرد را برای همیشه تغییر میدهد.
پرده سوم (که در واقع فصل ابتدایی زندگی چاک است): اتاق زیر شیروانی
در نهایت، فیلم ما را به دوران کودکی و نوجوانی چاک میبرد. او در خانهای بزرگ میشود که یک اتاق زیر شیروانی نفرینشده دارد. پدربزرگش، آلبی (با بازی درخشان مارک همیل)، به او هشدار میدهد که هرگز وارد آن اتاق نشود، زیرا گفته میشود هر کس به آنجا برود، تصویری از مرگ خود یا عزیزانش را خواهد دید. این بخش از فیلم، کاملاً در قلمرو کلاسیک استیون کینگ قرار دارد؛ ترکیبی از داستان بلوغ، نوستالژی و وحشت ماوراءالطبیعه که یادآور آثاری چون کنار من بمان (Stand By Me) است. ما در این فصل، با ترسها، رویاها و اولین درسهای تلخ زندگی چاک جوان آشنا میشویم و ریشههای شخصیتی مردی را کشف میکنیم که در آینده، چهرهاش تمام شهر را پر خواهد کرد.این ساختار روایی معکوس، یک تأثیر تجمعی قدرتمند دارد.
وقتی فیلم به پایان میرسد و ما اولین فصل زندگی چاک را میبینیم، ناگهان تمام قطعات پازل در جای خود قرار میگیرند. معمای بیلبوردها، دلیل اهمیت چاک و ارتباط بین این سه فصل، به شکلی تکاندهنده و عمیقاً احساسی آشکار میشود. فیلم از شما نمیخواهد که صرفاً داستان را تماشا کنید، بلکه شما را به مشارکت در کشف معنای آن دعوت میکند.
مایک فلنگن و امضای منحصربهفرد او: همدلی به جای ترس

مایک فلنگن با آثاری چون تسخیر در عمارت هیل (The Haunting of Hill House)، عشای ربانی نیمهشب (Midnight Mass) و دکتر اسلیپ (Doctor Sleep) خود را به عنوان کارگردانی تثبیت کرده که از ژانر وحشت به عنوان ابزاری برای کندوکاو در زخمهای عمیق انسانی، تروما، اعتیاد و رستگاری استفاده میکند. زندگی چاک شاید ترسناک نباشد، اما تمام ویژگیهای بارز سینمای فلنگن را در خود دارد.
او استاد ایجاد یک اتمسفر سنگین و پر از تعلیق است، اما قلب فیلمهایش همیشه شخصیتهایش هستند. فلنگن به مونولوگهای طولانی و احساسی شهرت دارد و در زندگی چاک نیز این مونولوگها به جای اینکه خستهکننده باشند، به لحظاتی برای تأمل فلسفی و ارتباط عمیق با شخصیتها تبدیل میشوند. او با صبر و حوصله داستانش را روایت میکند و به هوش تماشاگر احترام میگذارد. هیچ چیز به صورت آشکار توضیح داده نمیشود؛ پاسخها در طول فیلم به شما داده میشوند و این شما هستید که باید آنها را کنار هم بچینید.
صداقت و صمیمیت، سلاح مخفی فلنگن است. در دورانی که بسیاری از فیلمها در پس پردهای از کنایه و بدبینی پنهان میشوند، فلنگن با شجاعت قلبش را روی دست میگیرد. این صداقت ممکن است برای برخی بیش از حد شیرین و برای برخی دیگر بیگانه به نظر برسد، اما همین ویژگی است که به آثار او قدرتی ماندگار میبخشد. زندگی چاک نه به ورطهی سانتیمانتالیسم سطحی میافتد و نه تسلیم بدبینی محض میشود. فیلم در یک فضای میانی قدرتمند باقی میماند؛ جایی که هم عقل و هم احساس را به یک اندازه به چالش میکشد.
روح استیون کینگ: فراتر از کلیشههای ژانر وحشت
برای کسانی که استیون کینگ را تنها با آن (It) یا درخشش (The Shining) میشناسند، زندگی چاک ممکن است یک شگفتی بزرگ باشد. اما طرفداران وفادار او میدانند که کینگ همیشه در به تصویر کشیدن انسانیت، دوستیها، نوستالژی و معنای زندگی در مواجهه با مرگ، یک استاد بیبدیل بوده است. آثاری مانند رستگاری در شاوشنک (The Shawshank Redemption) و مسیر سبز (The Green Mile) بهترین گواه این مدعا هستند.
زندگی چاک جوهرهی این بخش از نویسندگی کینگ را در خود دارد. این داستان دربارهی این ایده است که هر زندگی، مهم نیست چقدر معمولی و پیش پا افتاده به نظر برسد، یک جهان کامل است. وقتی یک نفر میمیرد، یک کتابخانه کامل میسوزد، یک جهان از خاطرات، تجربیات، عشقها و حسرتها از بین میرود. فیلم این مفهوم فلسفی و بزرگ (ماکرو) را از طریق داستان کوچک (میکرو) یک مرد به نام چاک به تصویر میکشد و به ما یادآوری میکند که اهمیت زندگی در بزرگی دستاوردها نیست، بلکه در نفسِ زیستن و تأثیری است که بر دیگران میگذاریم.
یک فیلم فلسفی عمیق: عشق به سرنوشت و پذیرش زندگی
زندگی چاک بیش از یک درام، یک فیلم فلسفی است که مفاهیم پیچیدهای را به زبانی ساده و قابل لمس بیان میکند. یکی از این مفاهیم، آمور فاتی (Amor Fati) یا «عشق به سرنوشت» است؛ ایدهای که توسط فیلسوفانی چون نیچه مطرح شده و به معنای پذیرش تمام جنبههای زندگی، چه خوب و چه بد، به عنوان بخشی ضروری از وجود ماست. فیلم این ایده را به شکلی گرم و انسانی به تصویر میکشد. زندگی چاک پر از لحظات شاد، غمانگیز، معمولی و جادویی است و فیلم به ما میگوید که تمام این لحظات با هم ارزش پیدا میکنند.
این فیلم همچنین نقدی بر پدیدهای به نام هوپکور (Hopecore) است؛ یک ترند در شبکههای اجتماعی که بر مثبتاندیشی افراطی و گاهی سمی تأکید دارد. زندگی چاک مثبت است، اما مثبتاندیشی آن سادهلوحانه نیست. این فیلم نمیگوید «همه چیز درست میشود»، بلکه میگوید «زندگی همین است که هست»؛ مجموعهای از زیباییها و تراژدیها، و وظیفهی ما پذیرش این کلِ به هم پیوسته است. این یک همدلی عمیق با وضعیت انسانی است؛ اینکه مرگ و فقدان همزمان یک رویداد عظیم و یک اتفاق کاملاً عادی است.
بازیهای درخشان: ستونهای احساسی فیلم
موفقیت فیلمی چنین شخصیتمحور، به شدت به بازی بازیگرانش وابسته است و زندگی چاک در این زمینه بینقص عمل میکند.
- تام هیدلستون در نقش چاک: هیدلستون که بیشتر برای نقشهای کاریزماتیک و شرورانه مانند «لوکی» شناخته میشود، در اینجا یک بازی کاملاً درونی، ظریف و قدرتمند ارائه میدهد. او به زیبایی، آسیبپذیری، مهربانی و حسرتهای یک مرد معمولی را به تصویر میکشد و به تماشاگر اجازه میدهد تا عمیقاً با او ارتباط برقرار کند.
- مارک همیل در نقش آلبی: حضور مارک همیل در نقش پدربزرگ چاک، یکی از نقاط قوت اصلی فیلم است. او وزن، گرما و حکمتی را به این نقش میآورد که یادآور بهترین نقشآفرینیهای دوران پایانی کارنامهی بازیگران بزرگ است. رابطهی بین او و چاک جوان، قلب تپندهی بخش سوم فیلم است.
- چیویتل اجیوفور و کارن گیلان: این دو بازیگر در پردهی اول فیلم، نقش چشمان تماشاگر را ایفا میکنند. سردرگمی، ترس و در نهایت درک آنها از معمای چاک، مسیری است که ما نیز طی میکنیم و حضور قدرتمند آنها به این بخش از فیلم وزنی دوچندان بخشیده است.
نتیجهگیری از زندگی چاک
زندگی چاک (The Life of Chuck) یک فیلم معمولی نیست. این یک تجربهی سینمایی عمیق، تأملبرانگیز و به شدت احساسی است که تا مدتها پس از پایان، ذهن و قلب شما را درگیر خواهد کرد. مایک فلنگن با این فیلم، خود را نه تنها به عنوان یک استاد ژانر وحشت، بلکه به عنوان یکی از همدلترین و فیلسوفترین فیلمسازان نسل خود تثبیت میکند. این فیلم یک اقتباس بینقص از یکی از بهترین داستانهای غیرترسناک استیون کینگ است که با روایتی خلاقانه، بازیهایی درخشان و کارگردانی مسلط، به یک اثر هنری ماندگار تبدیل شده است.
زندگی چاک یک فیلم دربارهی مرگ است، اما بیش از آن، دربارهی زندگی است. دربارهی اینکه چگونه هر فرد، با تمام خاطرات و تجربیاتش، یک جهان منحصربهفرد است و چگونه این جهانها در هم تنیده میشوند تا تاروپود وجود را بسازند. این فیلم نه به دنبال ترساندن شماست و نه به دنبال دادن امید واهی؛ بلکه فقط میگوید: «این است زندگی». و به همین سادگی، به یکی از لطیفترین، هوشمندانهترین و بهترین فیلمهای سال تبدیل میشود.